سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گردن بند بابرکت

غلام می خندید واو فکر می کرد که غلام به خاطر آزادی ا ش می خندد.

پرسید:

-از این که آزاد شدی خوش حالی ؟

-آری ای بانو !ولی خنده ام به خاطر چیز دیگری است !

-به خاطر چه چیزی است ؟

-به خاطر گردن بند شما !

-مگر گردن بند من  خنده دارد ؟!

-اجازه دهید توضیح دهم.پیر مردی که رسول خدا فرستاد و شما گردن بند را به او بخشیدید به مسجد آمده بود تا آن را بفروشد  و لباس و غذا و توشه ی راه  تهیه کند.ار با بم     عمار برای خرید آن بیست دینار و د ویست  درهم   به او داد . لباس   اسب   غذا هم به او داد  و پیر مرد  بسیار خوش حال شد .  شما را دعا کرد  و رفت .

سپس عمار گردن بند را معطر کرد و در پارچه ای گذاشت  ومرا به همراه آنها رای شما هدیه فرستاد که از این پس غلام شما باشم.

-ولی من تورا در راه خدا آزاد کردم! وتو دیگر غلام نیستی .

-ای دختر رسول خدا !خنده ی من نیز به همین خاطراست چه گردن بند با برکتی بود ! گرسنه ای را سیر کرد .ٍٍ فقیر و رهنه ای را بی نیاز نمود  و برده ای را ازاد کرد . سرانجام هم به دست صاحبش رسید .

غلام تا زنده بود ٍ  خاطره آن روز را به یاد داشت و برای همه تعریف می کرد .


[ یکشنبه 91/1/27 ] [ 7:23 عصر ] [ ]

مراسم این هفته

چهارشنبه 2 دی‌ماه
خیابان معلم / کوی 10 / فرعی چهارم
شروع مراسم ساعت ۱۹:۳۰

آمار وبلاگ
بازدید امروز: 55
بازدید دیروز: 72
کل بازدیدها: 572748